سلام .وبتون عالیه.
اگه میشه رمان عشق درون امیرتتلو را پرنیانش را بزارید.ممنون.
پاسخ:سلام نظرلطفتونه آبجی عاطفه.این رمان 165 قسمت داره و دو فصله!!!نویسنده های این رمان به علت درخواست زیادی که بهشون شده مجبورشدن بدون وقفه بنویسن و به همین دلیل برای اینکه هرقسمت روتبدیل به فرمت های مختلف کنن وقت کافی ندارن ولی قول دادن بعدازاتمام این رمان زیبا تمام قسمت هارو بافرمت های مختلف برای ماارسال کنن وماهم برای شماکاربران عزیزقراربدیم.
نام رمان : شاه دزد
نویسنده : مهتاب.ا.ک کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : ۲٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۱۹۸
خلاصه داستان :
دو تا دختر فقیر مجبورن برای گذروندن زندگیشون دست به دزدی بزنن و این داستان حول زندگیه سخت این دو تا دختر میگذره و جنبه های مختلف زندگیشون ، اتفاقاتی که زندگیه هر کدومشون رو دستخوش تغییرات بزرگی میکنه…
تغییراتی که مسیر زندگیه هر دوشون رو به طور کل عوض و اونا رو وارد دنیای تازه ای از مشکلات زندگی میکنه…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از مهتاب.ا.ک عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
مقدمه:
روبه روی پنجره ایستادم و به اخریین پرتو های نور خورشید که پشت کوه محو میشدن خیره شدم…لیوان داغ نسکافه بین انگشتای یخ کردم بودو بخاری که ازش بلند میشد نوک دماغمو از حالت کرختی در میاورد…هنوز زنگ صدای شادش توی گوشام میپیچید…هنوز برق نگاه مشکی و نافذش توی یادم پرسه میزد…لبخند تلخی زدم و روی مبل گرم و راحتیه روبه روی پنجره نشستم…یه قلپ…دوتا قلپ…سه تا قلپ…گرم بود…وقتی طعم تلخ و شیرین نسکافه رو توی دهنم حس کردم لبخندم پر رنگ تر شد…نسکافه منو یاد زندگیه خودم میندازه!تلخ و شیرین…
کلاهمو کشیدم روی گوشامو و توی دستام ها کردم…هوا خیلی سرد بود…از دم یه مغازه رد میشدم که فکری به سرم زد…توی شیشه ی مغازه به سرو تیپم یه نگاهی انداختم و به خودم پوزخند زدم…فکر احمقانه ای بود…ولی سخت میتونستم در برابرش مقاومت کنم…کت کهنه ی قبلیمو در اوردم و فرو کردم توی کوله ام…دوباره خودمو توی شیشه نگاه کردم…دست کردم زیر کلاهمو شال نخیمو مرتب کردم و دسته ای از چتری های لخت مشکی رنگمو از زیر شال کشیدم بیرون و از لبه ی کلاه بیرون ریختم…یواشکی رژ لب صورتی ملایمی روی لبام کشیدم و توی شیشه به خودم لبخند زدم…حالا بهتر شد…کمی بیشتر شبیه ادم حسابی ها شدم…کمرمو صاف کردم و سینه امو دادم جلو و سعی کردم مثل خانم های متشخص راه برم…اروم بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم توی مغازه…اخیش…چقدر این تو گرمه…به دور و برم نگاهی انداختم…رفتم سمت یکی از رگال ها…تو افکار خودم غرق بودم که با شنیدن صدا از جا پریدم…
_عزیزم میتونم کمکت کنم؟
نگاهش کردم…یه دختر کم سن و سال بود…شایدم هم سن و سالای خودم…بهش لبخند ملیحی زدم و گفتم:
_ممنون…انتخاب کردم بهتون میگم…
اونم نگاهی به سر تا پام انداخت و با یه لبخند کوتاه رفت دنبال کارش…دست کردم بین کاپشن ها و دستم با یه کاپشن پشمی نرم و خوشکل برخورد کرد…کشیدمش بیرونو یه نگاه بهش انداختمو دستم رفت سمت مارکش…برش گردوندم تا قیمت پشتشو بخونم… اوه!!! سرم گیج رفت!۴۰۰تومن!!!چه خبره!؟؟مگه نخش از طلاست!؟؟بدجوری چشامو گرفته بود…یه نگاهی به دور و بر مغازه انداختم…اونطرف مغازه چشمم افتاد به یه در دیگه!ایول!